تورج زنبور دار بود او کندوی زنبورها را به کوهستان برده بود زنبورها هر روز صبح به کوهستان میرفتند و بعد از ظهر به کندو برمیگشتند و تورج با شکر. از آنها پذیرایی میکرد.
روز گرمیبود و خورشید این الماس جاودان در افق میدرخشید زنبورها روی گلهای بابونه مینشستند و بعد از خوردن شیرهی گلها برای آنها گرده افشانی میکردند.
تورج از صخرهای بالا میرفت ناگهان پایش سر خورد و پای تورج پیچ خورد و آسیب دید چند کوه نورد او را دیدند و به بیمارستان بردند دیگر شب شده بود تورج به سعید دوستش که او هم زنبوردار بود زنگ زد و از او خواست به زنبورها رسیدگی کند.
سعید با جیپ خود به طرف کوهستان به راه افتاد و وقتی به کندوها رسید زنبورها خیلی گرسنه بودند او برای آنها شکر ریخت و آنها سیر شدند سعید وقتی کندوها را باز کرد آنها سرشار از عسل شده بودند.
تورج فردای آن روز با پای باند پیچی شده آمد و عسلها را برداشت کرد و آن عسلهای تازه را به بازار برد.