آهو خدمتکار خانهی نرگس خانوم بود او هر روز از صبح زود تا بوق شب مشغول کار بود .روز سردی بود آهو داشت ظرفها را میشست نرگس خانوم او را صدا زد و به او گفت چرا روی پیراهن سفید پسرش شهریار لکه است آهو دست و پایش را گم کرد و گفت آن را میشوید.
روز بعد روزی آفتابی بود اما آهو تب داشت و به زور کار میکرد نرگس خانوم او را دید که حالش بد است اما به روی خود نیاورد.
فردای آن روز شهریار آهو را دید که حالش خیلی بد است و در تب میسوزد او رفت و دکتر را آورد و دکتر آهو را دید و او را درمان کرد.
آهو داشت ناهار را آماده میکرد که نرگس خانوم به او گفت مهمان داریم و بیشتر بپز آهو غذای بیشتری آماده کرد و مهمانها از غذای او خیلی راضی بودند.
طلاهای نرگس خانم گم شده بود او موهای آهو را کشید و به او میگفت طلاها را کجا گذاشتی که شهریار پیدایش شد و طلاها را روی میز توالت مادرش پیدا کرد وبی گناهیی آهو ثابت شد و نرگس خانم حتا از او معذرت خواهی هم نکرد.
چند سال گذشت و شهریار فهمید عاشق آهو شده است آنها بالاخره با هم ازدواج کردند و آهو دیگر بانوی آن خانه شده بود.